بوسه ي سرد

نويسنده:محمد احمديان




بعضي وقت ها که بچه هاي قديمي گردان دور هم جمع مي شدند و خاطره هاي عمليات هاي گذشته رو براي هم تعريف مي کردند تازه واردها هم به جمع مي پيوستند و سراپا گوش مي شدند. خاطره گويي براي اونا هم جدايي از جذابيت ها يه کلاس درس بود و اونا با فضاهاي عمليات آشنا مي شدند.
هميشه يک پاي اين مراسم بود و جالب اين که اونم هيچوقت کم نمي آورد و خاطره هاي بمباران شهرها و يا اتفاقات جالب زندگيش رو يه جوري مي گفت که فکر مي کردي داره از جنگ مي گه آخرش که معلوم مي شد قصه تو محله شون اتفاق افتاده خنده بچه ها بلند مي شد.
ايام محرم تو گردان مراسم داشتيم، برام جالب بود بدونم اين بمب خنده و روحيه تو مراسم عزاداري چه حالي داره، اما هميشه از ابتداي مراسم مفقود مي شد. حدود يک ساعت بعد از مراسم آفتابي مي شد. چشم ها قرمز شده اش گواه اشک هاش بود.
شب عمليات کربلاي چهار تو دهکده ي عرايض ديدمش داشت چيزي مي نوشت با خنده بهش گفتم آبکي چيزي ننويس خدا با تو کاري نداره. زير گريه. گفت جدي مي گي؟! از حرف خودم پشيمان شدم. اصرار که تو رو خدا من کاري کردم که خدا با من کاري نداره، گفتم: به خدا شوخي کردم، گفت نکنه خدا با زبان تو مي خواد به من چيزي بگه. تازه فهميدم اون براي خاطره گويي و خاطره شنيدن اينجا نيومده اين منم که آبکي مي نويسم و آبکي هم هر چيه از دهنم بيرون مي آيد به زبان مي يارم.
شب عمليات تو قايق ديدمش به شوقي گفتم خوب اين لحظات رو به خاطر بسپار وقتي برگشتي ديگه خاطره جعلي به خورد خلق الله ندي. خنديد گفت نه ديگه قصه ما تو اين عمليات تمومه!؟
غروب آن روز او را تو جزيره ام الرصاص ديدمش تا سر پل ام البابي همراهي بود. جنگ وحشتناکي بود سه تا گروه شديم تا به سنگر دوشکاي عراقي ها روي پل ام البابي بزنيم.
از گروه اول چند نفر شهيد شدند و چند نفر زخمي اما هنوز سنگر دوشکا سرجاش بود و داشت مقاومت مي کرد.
گروه دوم از سمت ديگر پل هنوز نرفته چند گلوله کاتيوشا وسط بچه ها زمين خورد و صداي امدادگر امدادگر و کمک خواستن بچه ها فضا را پر کرد. سنگر دوشکا همه رو کلافه کرده بود، صداي دوشکا هم يک لحظه قطع نمي شد از سمت راست هم کاليبر تاکن عراقي ها همه را زمين گير کرده بود و از آسمان هم مثل نقل و نبات خمپاره و کاتيوشا مي باريد.
دشمن شروع به زدن منور کرد. دوروبرم که رشون شد فهميد چه کربلايي بر پا شده.
ديدم کنار پام يکي از زخمي ها سرش تکون خورد نور منور تو صورتش مي تابيد باروت و خاک و دود انفجار سياهش کرده بود خوب دقت کردم خودش بود. بي اختيار نشستم بالاسرش، سرش رو بغل کردم.
صداش کردم ابراهيم، ابراهيم. پلک هايش را بر هم زد. فهميدم هنوز زنده است، بدنش را وارسي کردم از بي حرکتي دست و پايش فهميدم قطع نخاع شده، هيچ کاريش نمي شد کرد. به زحمت کشيدمش داخل يک حفره از تيررس و ترکش ها در امان بماند. چند دقيقه اي فقط نگاهش کردم. سعي کردم بدنش را گرم نگه دارم.
خدايا چي کارش کنم، سردش بود چند تا اورکت اطرافم بود انداختم روش.
جنگ ادامه داشت. هر لحظه احتمال عقب نشيني بود، هيچ برانکاردي نبود که به عقب انتقالش بديم، سرم را که بلند مي کردم و خشابي خالي مي کردم و سريع مي اومدم بالا سرش يه بوسه از صورتش مي گرفتم، صورتش گرم بود، مي خواستم با تنها جايي که احساس مي کردم، حضور مرا حس مي کرد به او بفهمانم که هنوز کنار او هستم و او را تنها نمي گذارم و سريع مي رفتم، نبرد تا صبح ادامه پيدا کرد.
صبح قرار شد بچه هايي که زنده مونده بودند کم کم به سمت عقب حرکت کنند.
دويدم سمت اون حفره اي که ابراهيم داخلش بود اورکت ها رو کنار زدم. بوسيدمش ديدم صورتش سرد سرده.
داغي اشکي که براي پاکي و صداقت «ابراهيم رنجبران» از گونه هايم جاري بود، حس کردم.
منبع: ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27